خلاصه کتاب سنگ اشک ها
بعد از مرگ دارکن رال، ریچارد و کیلن به نزد قوم گل برمیگردن تا مراسم ازدواجشون رو در این روستا برگزار کنند اما ریچارد دچار سردردهای عجیبی میشه که بعد از ملاقات مرموز با خواهران روشنایی متوجه میشه که اگر کمک خوهران روشنایی رو قبول نکنه و گردن بند مخصوص خواهران رو به گردن نیاویزه به خاطر سردردهای ناشی از موهبت جادو میمیره،خواهران سه بار درخواستشون رو مطرح میکنند، با هر بار رد درخواست کمک از طرف ریچارد، یکی از خواهران خودش رو میکشه