این کتاب درباره پسری است به نام کرنل -کورنلیوس- که لکههای نور زیادی را میبیند. خیلیها به این خاطر که او قضیه نورها را فاش کرده او را یک انسان دیوانه میدانند و از او فاصله میگیرند.به همین علت او بسیار تنها شدهاست. تا اینکه روزی بهطوری اتفاقی نورها را کنار یکدگر میچیند و ناگهان پنجرهای به سوی دنیای دموناتا باز میشود و اربابی شیطانی -لرد لاس- از آن بیرون میآید و کرنل را با خود میبرد.کرنل که از موضوع تنهاییش خیلی ناراحت بوده با استفاده از استعداد خود در جادوگری یکی از دستیارهای لرد لاس را با جادوی دگردیسی تغییر میدهد و به یک کودک تبدیل میکند و اسم او را از آرتری به آرت تغییر میدهد.اما برخی صفات همچنان در او باقی مانده.کرنل باور میکند که آرت واقعا برادرش میباشد. تا اینکه روزی آرت توسط موجودی شیطانی به نام کاداور به سرزمین دموناتا باز گردانده میشود ولی کرنل دست از تلاش بر نمیدارد و به دنبال آرت پا به دنیای دموناتا میگذارد. در بین راه با جادوگری بسیار قوی به نام برانابوس و 3 مرید -آدمهایی که قدرت جادوگری دارند ولی جادوگر نیستند و همچنین برانابوس رهبرشان است- دیگر به نام های:شارمیلا، راض و نادیا بر میخورد. برانابوس کرنل را بعد از اتفاقی که افتاد در گروه خود راه میدهد تا بتوانند آرت را پیدا کنند. پس از یک درگیری برانابوس پی می برد که کرنل میتواند تکههای نوری که پنجرهها (وسیلهای برای عبور و مرور از سرزمینهای مختلف) را می سازد ببیند و سریع تر از هر کس دیگری پنجره بسازد با او عهد می بندد اگر او پنجرهای به سمت کا – گاش (سلاحی افسانهای است که قادر است دنیا را از بین ببرد؛ چه دموناتا، چه دنیای انسان ها) باز کند، به او کمک میکند که برادرش آرت را پیدا کند و او را با خود میبرد. تا بعد که آنها به قلمرو لرد لاس پا می گذارند کرنل به یاد میآورد که چگونه آرتری را به آرت تبدیل کرده بود و بعد از این،به دلیل خلق و خوی هیولایی آرت دیگر او را با خود به دنیا بر نمی گرداند و خودش تنهایی نزد پدر و مادرش بر می گردد.ولی پس از برگشت به خانه میفهمد که هفت سال از زمانی که خانه را ترک کرده میگذرد در حالی که او فکر میکرده تنها چند هفته از آن روز گذشته کمی بعد متوجه میشود که جز دردسر برای خانواده اش چیزی نیست پس دوباره نزد برانابوس باز میگردد در آن هنگام به حقیقتی پی می برد که رازهای این ماجرا را حل میکند…