مانی که کرنل روی عرشه ی کشتی
میمونه تا به باز نگه داشتن پنجره برای فرار گروه بپردازه،دائما ندای عجیب غریبی به گوشش میرسه.ازهوای دور و برش و بیشتر از طریق نورهایی که جدیدا با چشم جدیدش میتونه ببینه.صدا بهش میگه بیا…با من بیا…
تا اینکه صدا کاملا واضح میشه و پنجره ی جدیدی در کنار کرنل باز میشه و صدا ازش میخواد که قدم به درون پنجره بزاره و بیخیال بقیه ی گروه بشه.کرنل مقاومت میکنه تا اینکه نورهای مرموز دست به کار میشن با استفاده ار جسد یک مرده کرنل رو به دال پنجره میندازن و کرنل به دنیای سراسر شگفتی پا میزاره.